قصه از اینجا شروع شد که بابای خونواده به بچه ها قول داده بود زعفران های زمین امسال رو برای دختر هاش طلا بخره. آبان رسید و وقت اجرای حرف بابا شده بود، همگی دخترهای خونواده پر از شوق و ذوق شده بودن و داشتن درباره طلا و چی قراره بخرن حرف می زدند، گوشه خونه یکی از دختر ها ساکت و آروم نشسته بود و کاری به کار بقیه دخترا نداشت! و یکم توی فکر بود و معلوم بود از قضیه خریدن طلا به ذوق نیومده.
این دختر کوچولو، که همگی اون رو به اسم فاطمه می شناسند، حال اش گرفته بود.
بابا خونواده ازش پرسید چت شده؟ چرا پکری؟ فاطمه گفت: “نمیشه به جای خریدن طلا به من یه تیکه کوچولو از زمین زعفران رو بدید؟!! “
مامان فاطمه حرف اش رو شنید و عصبانی شد و گفت:” دختر! فردا توی مدرسه می خوای زمین زعفران رو توی گردنت بندازی؟! ”
مامان خونواده مونده بود، به درگاه خدا چه گناهی کرده ؟ این دخترش شبیه هیچ دختر دیگه ای نیست؟! خواسته های عجیب و غریبی داره و همیشه هم درباره درآمد و نحوه پول درآوردن از زمین های کشاورزی بابا حرف می زنه و هی حساب و کتاب می کنه ؟ و به باباش میگه امسال چیا بکاره؟ به نفعش هست و می تونه پول بیشتری دربیاره. و شاکی بود که چرا ما کشاورز ها اینهمه زحمت میکشیم ولی باز 8 مون گرو 9 مون هست؟! با اینکه اینهمه منابع فوق العاده توی روستاشون دارن.
گذشت و گذشت
فاطمه قصه ما بزرگ شد و رفت دانشگاه تهران و بعد هم رفت سراغ سئو و دیجیتال مارکتینگ.
توی این مسیر با آدم های بزرگی آشنا شده بود که فاطمه رو به این سمت هدایت می کرد که بره سراغ رویای بچگی خودش همون رویایی که از درون بهش متعلق بود.
فاطمه قصه باور داشت که زمین های روستا حکم طلا رو دارند، و میگفت ما صاحب معدن طلا هستیم .
زعفروش کوچولوی قصه ما داره تاتی تاتی می کنه به امید راه افتادن. فاطمه یاد می گیره و تلاش می کنه، کل تیمش کنارش می ایستن و یاد می گیرن و تلاش می کنن، همه و همه به امید برنایی و برومندی زعفروش.
یه روز خیلی نزدیک می رسه، به خودت میگی : “ااااااااااااا این همون فاطمه درویشی بود که قصه اش رو یه روزی خونده بودم؟ ”